پرسش و پاسخ از استاد گرامی، آیت الله حسن رمضانی درباره حضرت آیت الله علامه حسن زاده آملی دامت برکاته
۱-برای شروع لطفا درباره سابقه آشنایی خود با علامه حسن زاده توضیح دهید.
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده از سال ۱۳۶۱ از حوزه مشهد به قم کوچ کردم و در همان آغاز ورود به حوزه علمیه قم پس از حدود دو ماه با دو واقعهٔ به ظاهر تصادفی به سمت این شخصیت بزرگ کشانده شدم. واقعه نخست این بود که من در مدرسه فیضیه اسم ایشان را پشت کتابی به نام «معرفت نفس» دیدم و بعد از تورق کتاب به صورت اتفاقی چند سطری از این کتاب را مطالعه کردم که در همان حد کم و اندک قلم قوی و نافذ این کتاب مرا به خود جذب کرد و فهمیدم این اثر از شخص خودساخته و جاافتادهای صادر شده است؛ لذا در تکاپو و پی آن بودم تا این شخص بزرگ را ملاقات کنم. واقعه دوم هم این بود که روزی یکی از دوستان مشهدی را دیدم و او به من گفت شما که به درسهای عرفانی و اخلاقی علاقهمندید چرا از درسهای شبهای پنجشنبه و جمعهٔ استاد حسن زاده آملی استفاده نمیکنید؟ من با تعجب از او پرسیدم: استاد حسن زاده آملی کیست؟ او هم با تعجب به من گفت: شما چطور او را نمیشناسید! ایشان از عرفا و فلاسفهٔ حوزهٔ علمیهٔ قم هستند. البته خالی از فایده و لطف نیست که عرض کنم پیش از این ملاقات اتفاقی با این دوست مشهدی، صبح جمعه، خواب عجیبی دیده بودم که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود که خلاصه آن از این قرار است: در عالم رویا وارد فضایی شبیه استادیومهای ورزشی شدم که در وسط آن دکلی بلند نصب شده بود و به آن دکل سیمهایی فلزی شبیه به سیمهای بُکسل وصل کرده بودند. پای این دکل عدهٔ زیادی صف کشیده بودند و به نوبت جلو میآمدند و به سیمهای فلزی چنگ میزدند و این سیمها هم مثل تلهکابین آنها را به سمت بالا حرکت داده و با خود به دل آسمان میبرد و از چشمها ناپدید میساخت. من که این منظره زیبا را دیدم آرزو کردم ای کاش من هم مثل اینها بودم و با چنگ زدن به این سیمها بالا میرفتم و در آسمانها سیر میکردم، که ناگهان دیدم من هم مثل بقیه در صف ایستادهام و منتظرم که نوبتم فرا برسد. افراد یکی پس از دیگری رفتند و نوبت به من رسید. من هم مثل دیگران به سیمها چنگ زده و به طرف بالا حرکت کردم و کمکم اوج گرفته و ازین اوج گرفتن لذت میبردم ولی با کمال تعجب دیدم که این سیمها به مانعی برخورده، از حرکت باز ایستادند؛ لذا ما را که تازه داشتیم از این سیر لذت میبردیم پایین آوردند و من رفتم به سراغ شخصی که مسئول آن ورزشگاه و این دکل بود و از مشکلی که پیش آمده بود گلایه و شکوه کردم. آن مسئول با لحنی ملایم و آرام و خیلی مهربانانه و با ادب تمام گفت: آقاجان همین است. چارهای نیست و نمیشود کاری کرد. از خواب که بیدار شدم دانستم که این خواب از واقعهای شیرین ولی موقت خبر میدهد ولی دقیقا متوجه نشدم این خواب چه معنایی دارد. آن جمعه گذشت و وسط هفته بعد بود که با آن دوست مشهدی که مرا به شرکت در درس استاد حسن زاده فراخواند برخورد کردم. خلاصه پس از ملاقات این دوست و دلالت او به درس استاد تصمیم گرفتم در این درس شرکت کنم. محور بحث این درس، روایات اهل بیت عصمت و طهارت (ع) بود که به صورت درس اخلاق بیان میشد. من در همان شب اول احساس کردم این لحن و صدای نرم برای من آشناست لذا به فکر فرو رفتم و با خود گفتم خدایا من این صدا را از کجا و از که شنیدهام؟ که یک باره به یاد خواب جمعه گذشته افتادم و فهمیدم این صدا همان صدای مسئول آن دکلی است که در وسط استادیوم ورزشی نصب شده بود و افراد را به اوج آسمانها میبرد و من آن را در خواب دیده بودم. و واقعا این درس همان ورزشگاه بود که محل پرورش روح بود و روایات اهل بیت هم همان دکلی بود که ارتباط انسان را با ملکوت برقرار میکرد و استاد حسن زاده هم که سمت بیان و تبیین روایات را به عهده گرفته بود همان مسئول مهربان و با ادب آن ورزشگاه و دکل بود که با دلسوزی و هدایت و مسئولیت او افراد به اوج ملکوت میرسیدند.آنچه را میگویم میبایست میبودید و میچشیدید؛ با گفتن و شنیدن، حق آن ادا نمیشود. به هر حال این درس شده بود تنها پناهگاه ما و ما در طول هفته منتظر بودیم دو روز پایان هفته فرا برسد و ما در محضر ایشان قرار گرفته و از بیان عالمانه و عرشی ایشان بهره بگیریم. اما ازآن رو که در عالم رویا دیده بودم این سیر و این لذت متوقف شده بود همواره این بیم در دلم بود که مبادا استمرار درس با مشکل مواجه شود لذا همواره نگران وقوع یک حادثه بودم که پیش بیاید و توفیق حضور در درس را از ما بگیرد. درست یادم نیست و نمیدانم پنج یا شش هفته گذشته بود یا بیشتر که شبی ایشان در پایان درس فرمودند: «آقایان من! مرا ببخشید و از محضر شریف شما عذر میخواهم. مسائلی پیش آمده که با وجود آنها نمیتوانم در خدمت شما باشم.» من که نگران وقوع این حادثه بودم آه از نهادم برآمد. چون در طول طلبگیام این تنها درسی بود که واقعا از آن بهره میبردم و برایم حیاتی و لذیذ بود و اینکه داشتم آن را از دست میدادم تأسف خوردم. باری بعد از چشیدن طعم و مزه آن درس، درسهای دیگر به من نمیچسبید لذا در پی آن بودم که ایشان را در جایی ببینم و از ایشان تقاضا کنم نظیر آن درس را به نحوی جایگزین کنند. تا اینکه یک روز در خیابان ارم ایشان را به طور اتفاقی از دور زیارت کردم و با شور و شوق زاید الوصفی به سراغشان رفتم. پس از سلام و احوالپرسی گفتم: حاج آقا اجازه میفرمایید چند لحظهای وقت شما را گرفته و عرایضی را تقدیم کنم؟ ایشان با بزرگواری فرمودند: بفرمایید. من هم با اجازه ایشان شرح حال خود، خوابی را که دیده بودم و اینکه با معرفی یکی از دوستان با ایشان آشنا گشته و به محضر درسشان راه یافته بودم و باقی قضایا را تعریف کردم و از ایشان خواهش کردم اگر امکان دارد درس را ادامه داده و یا درس دیگری را جایگزین آن درس کنند تا از محضرشان به نحوی بهره بگیریم. ایشان از من پرسیدند: شما در علوم و معارف عقلی چه خواندهاید؟ گفتم: بدایة الحکمة، نهایة الحکمة و مقداری از منظومه را خواندهام. ایشان فرمودند: آقاجان! شما که چیزی نخواندهاید. شما باید درس بخوانید. گفتم: چشم درس را میخوانم ولی الآن من بیشتر در پی نکتههای اخلاقی و درسهای روحانی و معنوی هستم تا درسهای رسمی و معمولی. فرمودند: نمیشود آقاجان! ما میخواهیم ملّای مهذب تربیت کنیم، نه درویش و قلندر. لذا شما هم باید درس بخوانید تا بنیه علمی پیدا کنید و هم در کنار درس و تحصیل علم، تهذیب و تزکیه را دنبال کنید. گفتم: باز هم به چشم. من در خدمت شما هستم. شما الآن چه درسی میفرمایید؟ فرمودند: من در حال حاضر صبحها اسفار و بعد از ظهرها شفا تدریس میکنم. پرسیدم: آیا صلاح میدانید و اجازه میفرمایید که من به این درسها شرکت کنم؟ فرمودند مانعی نیست. لذا من همان روز بعد از ظهر به درس شفای ایشان که در مدرسه امام امیرالمومنین آقای مکارم گفته میشد رفتم. آن روز موضوع بحث ابصار و کیفیت ابصار بود که یک بحث خشک طبیعی و سنگین است. نظریه خروج شعاع و نظریهٔ انطباع را مطرح کردند که من آن زمان از درس چیزی سر در نیاوردم و فقط به چهره ایشان نگاه کرده و لذت میبردم. درس تمام شد و موقع خروج از درس اتفاق جالبی افتاد و آن این بود که دیدم ایشان نعلین مرا که شبیه نعلین ایشان بود پوشیدهاند و دارند میروند. من مانده بودم که چه کنم و چه بگویم. دیدم که خود ایشان متوجه شده و برگشتند و نگاهی به من کرده، فرمودند: «خود پا فهمید». من هم به شوخی عرض کردم: «حاج آقا! بعضیها پایشان را در کفش بزرگترها میکنند. ولی مثل اینکه شما پایتان را در کفش کوچکترها کردهاید!» خلاصه آن روز گذشت و صبح فردا فرارسید و من خود را آماده رفتن به درس اسفار کردم. به درس که شرکت کردم دیدم موضوع بحث، نفس و ادله تجرد نفس است که بحث شیرینتری نسبت به درس شفا بود. لذا تصمیم گرفتم درس اسفار را ادامه داده و دیگر در درس شفا شرکت نکنم و همینطور هم عمل کردم. جلد هشتم اسفار تمام شد و بعد ایشان جلد نهم را که راجع به معاد است شروع کردند و بعد که به قسمتهای مهم این بحث که معاد جسمانی است رسیدند، به خاطر شبهههایی که ممکن است پیش بیاید و همه کس نمیتواند از عهده حل آنها برآید درس را تعطیل کردند. مرحوم علامه طباطبایی هم درس عمومی خود را در اینجا تعطیل میکردند. استاد حسن زاده آملی هم این بحث را که عمومی بود تعطیل کردند و من هم به گمان اینکه درس تعطیل شده قضیه را پیگیری نکردم و بعد متوجه شدم که درس در جایی دیگر و با جمع محدودتری ادامه دارد؛ لذا بنده تلفنی از ایشان اجازه حضور در درس را گرفتم و ایشان هم موافقت کردند. همزمان با این قضیه در عالم رویا دیدم وارد مدرسهای شدهام که استاد حسن زاده آملی در آن، دو تا درس دارند؛ یکی معمولی و عمومی که آن را در طبقه پایین برای همه میگویند و دیگری ویژه و خصوصی که آن را در طبقه بالا برای عدهای محدود تدریس میکنند. من از آقایان مسئول آن مدرسه اجازه خواستم که در درس خصوصی ایشان در طبقه بالای مدرسه شرکت کنم. آن مسئول گفت: کسانی که میخواهند در درس بالا شرکت کنند باید یک جام از این خم شراب بنوشند. من گفتم: باشد مینوشم؛ لذا از ساقی آنجا یک جام شراب گرفتم تا بنوشم. ولی از بس که مزه و طعم آن تند و تیز بود تنها توانستم مقدار کمی از آن را بنوشم و بقیهاش را پس دادم. ساقی با تعجب گفت: همینقدر؟! چقدر کم نوشیدی! ولی اشکالی ندارد بیا برو بالا. من از اینکه شراب نوشیده بودم ناراحت بودم. لذا با خود گفتم دهان و لباسم نجس شده. خوب است قبل از شرکت در درس بروم کنار حوض مدرسه و خودم را تطهیر کنم. رفتم جلو ولی کنار حوض سُر و لیز بود و پایم سر خورد و در حوض افتاده و در آب غوطهور شدم. این واقعه را وقتی که برای حضرت استاد حسن زاده آملی تعریف کردم برایشان خوشایند بود و فرمودند: بلی باید در آب توبه غوطه خورد تا همه نجاسات و رذایل و بدیها را شسته و پاک شویم. آن سال یادم هست که از بحث معاد اسفار تتمهای مانده بود که مواجه شدیم با ماه رمضان و تعطیلی حوزه. حضرت استاد فرمودند ما با اجازه آقایانی که تشریف میبرند تبلیغ، درس را ادامه میدهیم. لذا بنا شد درس در ماه مبارک رمضان ادامه داشته باشد. لکن با موافقت آقایان حاضر مقرر شد که زمان درس شبها ساعت ۱۰ باشد. از این رو شبهای روحانی و معنوی ماه رمضان آن سال با شیرینی و لذت درس اسفار آن هم بحث معاد و محضر عرشی ایشان عجین شده بود که بسیار باصفا و نورانی بود و من برای از دست رفتن آن شبها بسیار افسوس میخورم. در همان ماه رمضان اسفار تمام شد و ما بعد از اسفار دنبال درس عرفان بودیم. شما میدانید که در حوزههای عرفان نظری سه متن اساسی «تمهید القواعد»، «شرح فصوص قیصری» و «مصباح الأنس» تدریس میشود و کسی که این سه کتاب را نزد یک استاد ماهر به خوبی بخواند در حل و فصل و تحلیل مسائل عرفان نظری چیزی کم نداشته و معطل نمیماند. یادم هست که در آن زمان یکی از دوستان، بنده را به شرکت در درسی تحت عنوان فصوص دعوت کرد و شخصی را به عنوان استاد نام برد. گفتم: من طالب این درس بوده و هستم ولی فصوصی که این طور باشد فصوص نیست؛ چون معمولا ما باید خود را به آب و آتش بزنیم تا به درس فصوص راهمان بدهند ولی اینها خودشان ما را دعوت میکنند. از قرار معلوم نباید درس جالبی باشد. ولی در عین حال با اصرار آن دوست در آن درس شرکت کردم و در همان روز اول فهمیدم که حدسم درست بوده، چون مدرّس حتّی بلد نبود عبارت کتاب را درست بخواند. من این قضیه را به استاد حسن زاده گفتم و تأکید کردم که عدهای دارند اینطور فصوص تدریس میکنند، آنگاه شما از تدریس این کتاب امتناع میکنید! بعد از این قضیه بود که ایشان تدریس فصوص را آغاز کردند که در عرفان نظری، کتابی عمیق و حساس است و ما این کتاب را طیّ چهار سال در خدمت ایشان خواندیم؛ البته با یک توقف یکساله. پس از اتمام درس فصوص نوبت به خواندن و فراگرفتن کتاب شریف و مهمّ مصباح الانس رسید که سومین متن از متون درسی عرفان نظری است . حضرت استاد با توجّه به طولانی بودن این کتاب و وضع مزاجی خودشان که می بایست آن را مراعات می کردند نسبت به تدریس این کتاب تردید داشتند و می فرمودند می ترسم درس را شروع کنیم و وسط کار، مزاج، ما را جواب کند و بیفتیم و نیز کار های دیگری را که داریم هم تعطیل شود ؛ لذا نسبت به شروع این درس از همان آغاز دو دل بودند؛ نه می خواستند جواب منفی بدهند و نه بر حسب ظاهر اطمینان داشتند که درس ادامه یافته و به خیر و خوشی خاتمه پیدا کند . ما هم از اصرارمان دست بر دار نبودیم . روزی در معیّت جمعی از دوستانِ هم درس ـ البته با هماهنگی قبلی و موافقت حضرت استاد ـ برای شور و مشورت نسبت به درس مصباح الانس ، در منزل به حضورشان تشرّف یافته و تقاضای خود را مطرح کردیم . ایشان باز همان نگرانی و تردید را ابراز کردند . حقیر پیشنهاد کرد که برای خروج از این حالت خوب است استخاره بگیرید ؛ اگر استخاره بد آمد ما هم از اصرارمان دست بر می داریم ، ولی اگر استخاره خوب آمد، شما هم با توکّل برخدا و با هدایت استخاره درس راشروع کنید، انشاء الله مشکلی پیش نمی آید. ایشان با این پیشنهاد موافقت کرده و فرمودند: پس استخاره را هم خودتان بگیرید و بعد به من خبر بدهید تا ببینیم چه باید بکنیم . پس از این موافقت من و سایر دوستان از محضرایشان مرخص شدیم . آن روز بسر آمد وشب فرا رسید. حقیر که از جانب حضرت استاد ماموریت یافته بودم برای درس استخاره بگیرم ، وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم و پس از نماز و ابتهال به درگاه خداوند قرآن را به قصد استخاره گشودم و این آیه از سوره مبارکۀ نحل جلب توجّه کرد « کذلک یتمّ نعمته علیکم لعلّکم تسلمون/ این گونه خداوند نعمتش را بر شما تمام می کند باشد که شما تسلیم فرمان او باشید» من با مشاهدۀ این آیه و پیام روشن آن ، خصوصا با توجه به این که کتاب مصباح الانس آخرین متنی است که در حوزه های عرفان نظری مورد تدریس و تدرّس قرار دارد و گویا خداوند می خواهد با خواندن این کتاب نعمتش را بر ما تمام کند و با این امر برای ما سنگ تمام بگذارد، شوق و شعف زاید الوصفی سرا پای وجودم را فرا گرفت و تا صبح غرق در سرور و شادمانی بودم . فردای آن شب به خدمت حضرت استاد رسیدم و ایشان را در جریان جواب و نتیجۀ استخاره قرار داده و به حضرتشان عرض کردم: با توجه به این استخاره دیگر جای هیچ تردید و دو دلی نیست و خداوند می خواهد با این درس در محضر شما نعمتش را برما تمام کرده و خواندن کتاب نهایی عرفان را نصیب ما کند و در امر فراگیری معارف ذوق و عرفانی برای ما سنگ تمام بگذارد . ایشان هم از جواب و نتیجۀ استخاره و تناسب آن با مورد استخاره به شوق آمدند و با تدریس کتاب مصباح الانس موافقت کردند و این گونه شد که درس مصباح الانس برای دورۀ دوم شروع شد و ما توفیق خواندن این کتاب را در محضر ایشان پیدا کردیم. البته تدریس این دوره از مصباح الانس فقط تا صفحۀ ۱۰۰ از چاپ سنگی و رحلی ادامه یافت و بعد از آن به خاطربرخی محذوراتی که پیش آمد تعطیل شد .
۲-اگر خاطره ای از اولین برخورد و مواجهه جنابعالی با ایشان دارید بفرمایید؟
پاسخ مفصلی که به سوال قبلی داده شد مشتمل بر پاسخ این سوال هم هست .
۳-رفتار ایشان در جلسات درس و بحث و برخورد با طلبه ها چگونه بود؟ اگر خاطره ای خاص در این زمینه دارید بفرمایید.
حضرت ایشان برخوردشان با طلاب برخورد یک مربّی دلسوز با متربّیان تحت تربیت خویش بود که با عمل و روش و منشِ بزرگوارانه خود آن ها را هدایت و تربیت می کرد؛ گاهی با ملاطفت و مهربانی و گاهی هم با تذکّرات جدّی و به ظاهر خشن . خوب به یاد دارم در درس فصوص حضرت استاد چند روزی با یک ربع تأخیر در درس حاضر شدند. یکی از افراد حاضر در درس به ایشان گفت: «حاج آقا! اگر بناست ساعت هشت و ربع تشریف بیاورید ما هم در همین ساعت بیاییم.» نمیدانم این سخن اعتراضگونه و خارج از طور ادب استاد و شاگردی با قلب حساس و طبع لطیف ایشان چه کرد؟ ولی هرچه بود ایشان شدیدا رنجیدند و پس از سکوتی ممتد با ناراحتی و تأثر شدیدی فرمودند: «آقا جان! این درسی است که گفته میشود و ما نه کسی را به دنبال شما فرستادهایم و نه پولی را از شما طلب کردهایم و این درس با همهٔ عوارضش اگر با وقت و مذاق و سلیقهٔ شما میسازد تشریف بیاورید و اگر نمیسازد لطف کنید و نیایید. شما لااقل این احتمال را بدهید که یک نفر در مسیر آمدن به درس از من سؤالی را بپرسد و مرا معطل کند و در نتیجه دیر به درس برسم.» سکوت، درس را فراگرفته بود و مدت زیادی به سکوت گذشت و بعد هم که درس را شروع کردند کتاب را گرفته و فقط عبارتخوانی کردند و بلند شدند و رفتند و فردا هم نیامدند. ما که شوکه شده بودیم، به در منزل ایشان رفتیم و علت تشریف نیاوردشان را جویا شدیم. ایشان فرمودند: «فکر میکنم این لقمه (درس فصوص) برای گلوی آقایان خیلی بزرگ است.» گفتیم: آقاجان! درست است که یک نفر بیادبی کرده ولی سزاوار نیست که برای بیادبی یک نفر همه را از درس محروم کنید. ایشان فرمودند: این دل رنجیده است و نمیشود کاری کرد. این شد که درس تقریبا به مدت یک سال تعطیل بود و بعد از یک سال با اصرار زیادی که صورت گرفت درس دوباره شروع شد و بحمدالله روی هم رفته طی چهار سال فصوص تمام شد. البته در اینجا لازم است تأکید کنیم از آن رو که ایشان با اساتیدشان بسیار بسیار مؤدبانه برخورد میکردند و مراعات حال آنها را فوقالعاده مینمودند، این توقع را از دیگران داشته و دارند که آنها نیز در برابر اساتیدشان مؤدب باشند و همانگونه عمل کنند که ایشان عمل میکرده است. از باب نمونه عرض میکنم؛ ایشان در حضور اساتید خود اصلا به دیوار تکیه نمیدادند و با آنها بگو مگو و پرحرفی نداشتند و در مقابل آنان همیشه دو زانو مینشستند. حتی ایشان میفرمودند روزی در محضر استاد الهی قمشهای نشسته بودم، دیدم پای ایشان از زیر عبا بیرون زده است و من ناگهان از روی عشق و علاقهٔ به ایشان خم شده و کف پای ایشان را بوسیدم. استاد قمشهای در برابر این حرکت فرمودند: «آقا! این چه کاریست که میکنید؟!» گفتم: «آقای من! من که لیاقت بوسیدن دست شما را ندارم پس لااقل بگذارید کف پایتان را ببوسم.» این نهایت خضوع و تذلل ایشان در برابر استادشان بوده است که برای همه ما یک درس است.
۴- علامه حسن زاده طی سالهای عمرشان همواره با مراجعات مکرر مردمی جهت ملاقات و دیدار با ایشان مواجه بودند. آیا دیدید که گاهی از این مراجعات ناراحت و رنجیده خاطر شوند؟
از آن رو که ایشان اشتغالات علمیشان بسیار زیاد بود و نمی توانستند به هر در خواستی پاسخ مثبت بدهند، کمتر وقت ملاقات می دادند؛ ولی وقتی هم که به خاطر ملاحظاتی تن به ملاقات می دادند حضور و محضر ایشان یک پارچه لطف و محبّت بود و سراسر مطایبه و سخنان دلنشین و شیرین ؛ که اگر ما به فکر بودیم و از همان آغاز تمام این ملاقات ها را ثبت می کردیم و مطالبی را که در این ملاقات ها بیان می کردند می نوشتیم و تقریر می کردیم، خودش یک کتاب قطور و درس آموز و مفیدی می شد؛ ولی افسوس که این فرصت از دست رفت و فقط حسرت و افسوسش برجای ماند.
۵- مهمترین و بارزترین ویژگی های رفتاری و اخلاقی علامه حسن زاده از دیدگاه جنابعالی چه مواردی است.در خصوص مواردی که اشاره می کنید اگر خاطره و نمونه ای دارید بفرمایید.
ایشان از آن رو که روحانیت را نمایندۀ انبیاء و اولیاء معصوم (علیهم السلام) می دانند، از آن ها توقع دارند که در کنار پاکی و طهارت تا جایی که می توانند حتی الامکان به شعب علوم و فنون مختلف و گوناگون مجهّز باشند و در کنار تحصیل علوم و معارف حقّه مراعات پاکی و طهارت و تزکیۀ نفس را داشته باشند تا بتوانند همانند انبیاء و اولیاء، شان تعلیم و تزکیۀ مردم را بعهده بگیرند و به خوبی از عهدۀ آن برآیند . روزی از روزها یی که در محضرشان برای درس اشارات حاضر شده بودیم، ایشان پس از خواندن عبارت، کتاب را بستند و گفتند: آقایان من ! فرض کنید امروز صفحۀ آخر کتاب را خواندیم و اشارات تمام شد، ثمّ ما ذا ، که چی ، ما از این درس چه می خواستیم ؟ شما چه می خواستید؟ آیا هدف ما و شما همین بود که کتاب را بخوانیم و همین ؟ یا اینکه هدف این بود با خواندن این کتاب و سایر کتب حجاب های میان خود و خدا را برطرف کرده و به او تقرّب بجوییم و با زدن هر ورقی حجابی را بدریم و به پیش برویم ؟ اگر هدف فقط خواندن کتاب باشد و آشنایی با اصطلاحات، بدانید که حیف است عمر را صرف این هدف بی ارزش بکنیم و حجابی را برحجاب های موجود بیافزاییم . و اگر هدف برطرف کردن حجاب های موجود میان ما و ملکوت و تقرّب به خداست ، که باید همین باشد، پس آقایان من بجنبید و فرصت را از دست ندهید که فردا دیر است . و راه تقرب به خداهم پیاده کردن قرآن در متن وجود خود است که انّ هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم . و آغاز این کار هم آشنایی با عبارات قرآن است . ما و شما نباید برای فهمیدن قرآن به کتاب لغت نیاز داشته باشیم . شما اوّل این کار را انجام بدهید، بعد بیایید من از شما امتحان بگیرم ، اگر موفق بودید، نوبت به قدم های بعد می رسد و ماهم در خدمت شم هستیم از شما حرکت از خدا برکت . آن روز با این هشدار و انذار و هدایت، حال و هوای درس عوض شد و عده ای که مستعد و آماده بودند با همین توجّه دادن و توجیه کردن براه افتادند و بحمد الله به مراحلی از سیر و سلوک دست یافتند.
۶- هیچ گاه عصبانیت و یا ناراحتی ایشان را در موردی خاص دیده اید؟
روزی از روزها در معیّت ایشان از درس فصوص برگشته بودیم و برای کاری که الان یادم نیست چه بود با ایشان وارد منزل شدیم. من به طرف اطاقی که معمولا در آن اطاق به خدمت ایشان می رسیدیم رفتم و ایشان هم به طرف اطاقی که اهل و عیال ایشان آن جا بودند رفتند . به مجرد این که وارد آن شدند، شنیدم که ایشان با ناراحتی و عصبانیت دارند با بچه ها دعوا می کنند و آن ها را نسبت به کاری که انجام داده بودند و مایۀ ناراحتی ایشان شده بود سرزنش می کردند. وقتی که از آن اطاق به طرف اطاقی که ما در آن بودیم آمدند، هنوز عصبانی بودند و گفتند: بچه ها این خط کش هایی را که از استادم آقا سید مهدی قاضی طباطبایی به یادگار پیش من مانده و من آن ها را به یاد ایشان می بوسم و می بویم ، برداشته و با آن ها شمشیر بازی می کنند، ناراحتی و عصبانیت من برای این است که چرا بچه ها با این خط کش هایی که برای من عزیز هستند و یادگار استاد من آقای قاضی است این کار ها را انجام می دهند. آخر بچه جان ! این چه کاری است که تو می کنی؟!
۷- مهمترین توصیه های اخلاقی و رفتاری ایشان نسبت به شاگردانشان شامل چه مواردی است؟
در پاسخ به سوال ۵ به این توصیه ها اشاره شد . علاوه بر این خوب است عرض کنم روزی ایشان در درس فرمودند: آقایان من! خداوند شما در بهترین شهر کُره ـ یعنی قم ـ سکنی داد و بهترین لباس را که لباس اهل علم است بر قامت شما پوشاند و بهترین کالا را که کالای علم است در اختیار شما قرار داد و بهترین انسان ها را که عالمان و اندیشمندان و اهل معرفت هستند به خدمت شما گماشت ، لذا حیف است و کفران نعمت است که ازکنار این همه الطاف خداوندی بی تفاوت عبور کنید و قدر این الطاف را ندانید و اوقات خود را به بطالت بگذرانید و درس نخوانید و به فکر ساختن و آراستن خود نباشید.
۸-علامه حسن زاده به علامه ذوالفنون شهرت دارند. به عنوان مدرس حوزه در خصوص اهمیت و جایگاه علمی ایشان توضیح دهید.
همان گونه که اشاره فرمودید ایشان ذوالفنون اند در همۀ شعب علوم اسلامی و دینی و فرا دینی اعم از عرفان، فلسفه، تفسیر، کلام، اصول، فقه، رجال، درایه، طب، هیئت، نجوم، ریاضیات، فلکیات، اوفاق، اعداد وحروف در حدّ یک صاحب نظر، ورود دارند و در زمان حاضرکمتر کسی یافت می شود که جامعیّت ایشان را داشته باشد؛ لذا ایشان از این بابت از شخصیت هایی هستند که جدآً کم نظیر یا بی نظیر اند.
۹- مهمترین درس هایی که جنابعالی طی سال های آشنایی و ارتباط با علامه حسن زاده آملی از ایشان گرفته اید چه بوده است؟
البته ما در پاسخ به سوال نخست به عمدۀ درس هایی که در خدمت ایشان خوانده ایم اشاره کردیم، ولی صرف نظر از آن چه گغتیم مجدّدا عرض می کنم: درس هایی که ما در خدمت ایشان خواندیم عبارتند از : اسفار ، شرح اشارات ، شرح فصوص قیصری، مصباح الانس ، تفسیر و همچنین دروس هیئت و سایر رشته های ریاضی که در روزهای تعطیلی حوزه تدریس می شد.
۱۰- ایشان خود همیشه از استادانشان به بزرگی و احترام یاد کرده اند. جنابعالی و دیگر شاگردان ایشان چقدر سعی می کنید حق و جایگاه استادی ایشان را اداء کنید؟
ما در این جهت، هم قاصریم و هم مقصّر و هرگز نتوانستیم آن گونه که ایشان با اساتیدشان تعامل داشتند عمل کنیم . فقط امید واریم که عاقّ حضرت استاد نباشیم و خداوند هم با فضلش با ما عمل کند. ولی با این همه در حدّ فهم و توان و معرفت خویش قدر دان وجود شریف ایشان هستیم و گه گاهی هم با اعتراف به قصور و تقصیر خویش عشق و ارادت خود را چه به زبان نثر و چه به صورت نظم، به حضور ایشان ابراز کرده و می کنیم. حقیر به مناسبت یکی از روزهایی که در محضر شریفشان بودم و برایم بسیار شعف انگیز و عجیب و غریب بود و هنوز هم که هنوز است ابتهاج و سروری که در آن روز به من دست داد برایم زنده است چنین سرودم و به پیشگاه مبارکشان تقدیم کردم.
بیا که موسم یاس و سمن شد زمان سبزه و دشت و دمن شد نوای دل نواز بلبل آمد صدای شیون زاغ و زغن شد غم و اندوه از اینجا رخت بر بست از این خانه همه رنج و محن شد ملایک بر سریر دل نشستند عجب خاکی به فرق اهرمن شد بیفشانید دست و پا بکوبید که گاه گفتن سرّ و علن شد رسیدم خدمت استاد اعظم همه انواع همّ و غمّ زمن شد چو افشانید در قلبم معارف درون من حسن اندر حسن شد زمین صحبت و تعلیم و درسش دیار غربتم عین و وطن شد نموده عبد خود من را به تعلیم
از این رو نام من عبد الحسن شد همچنین در روز ۲۲ اسفند ماه سال ۱۳۸۸، پس از مدّتی مدید که از زیارت ایشان محروم بودم، طّی تماسی تلفنی از قم به تهران، عرض ارادتی کردم و با تمام بیلیاقتیام مورد ملاطفت آن بزرگ واقع شدم. حالتی دست داد و تحت تأثیر آن حالت ابیات زیر این گونه رقم خورد: دلم پر میکشد اندر هوایت / منم مشتاق دیدار و لقایت تو خود دستم بگیر و راه بنمای / نمیدانم چه سان گردم فدایت زمینی هستم و خاکیّ خاکی / امید آنکه برآیم بر سمایت نه نور و نه صفایی دارم امّا / دهد رونق به من نور و صفایت وفا در من ز تو گیرد نواله / صفا بخشد به من لطف و وفایت تو فانی در خدا بودی و هستی / بقای حق بود سرّ بقایت بده جانا زکات حسن و خوبی / همه محتاج انعام و عطایت «سحر» گیرد خیالت را در آغوش / که شد زنده به اکسیر ولایت
۱۱- اگر در باره ارتباط ایشان با امام خمینی و مقام معظم رهبری خاطراتی را به یاد دارید آن ها را بیان کنید.
جناب ایشان روزی برای حقیر نقل فرمود: ((قبل از پانزده خرداد سال هزار و سیصد و چهل و دو که در تهران مشغول تحصیل و تدریس بودم شنیدم حضرت آیت الله العظمی امام خمینی که برای ایّام محرّم جهت تبلیغ به اطراف و اکناف می روند موظّف نموده اند که مسایل اجتماعی و سیاسی عالم اسلام و مشکلات جامعه مسلمین و خصوصاً اوضاع ایران را به گوش مردم برسانند و مردم را در این زمینه آگاه نمایند ، لذا بنده که برای ایّام محرّم عازم آمل بودم احساس کردم این وظیفه نیز متوجّه من می باشد و می باید در انجام آن بکوشم . بدین جهت قبل از آنکه به سوی آمل بروم خود را به قم رسانیدم ، قمی که با هیچ یک از خیابانها و کوچه هایش آشنا نبودم ، سراغ منزل امام را گرفتم و به حضورشان شرفیاب شدم و محضرشان عرضه داشتم بنده حسن حسن زاده آملی هستم که فعلاً در حوزه علمیه تهران مشغول تحصیل و تدریسم . اساتید من عبارتند از : حضرت آیت الله رفیعی قزوینی ، حضرت آیت الله شیخ محمّد تقی آملی ، حضرت علّامه میرزا ابوالحسن شعرانی و … شنیدم که حضرتعالی روحانیّون را مکلّف کرده اید تا مسائل سیاسی و مشکلات اجتماعی مسلمین را برای عموم مردم بیان کنند . لذا من که یکی از طلّاب سرشناس آملم و جهت تبلیغ عازم آن دیارم آمده ام به شما بگویم من هم مانند دیگران در خدمتم و شما نیز انشاء الله در اهدافتان موفّق خواهید شد و همه با هم دست به دست هم می دهیم و انشاء الله تعالی کشور را از دست فسقه و فجره نجات می دهیم و دین خدا را پیاده می کنیم …)). بعد از ملاقات یاد شده حضرت استاد حسن زاده (دام ظلّه) از هر فرصتی که در اختیارش قرار می گرفت سود می جست و به روشنگری اقشار مختلف جامعه خصوصاً مردم شریف آمل می پرداخت تا اینکه کم کم مسایل بالا گرفت و امر به تبعید امام منجر گردید ، بعد از تبعید امام فعّالیّت های علما از جمله حضرت استاد حسن زاده به صورت های مختلف ادامه داشت ، یکی علنی ، دیگری نیمه علنی و دیگری مخفی و هکذا ، خلاصه هر کسی به هر صورتی که می توانست یا صلاح می دید مبارزه اش را ادامه داد تا اینکه به لطف خداوند و رهبری حضرت امام ( قدّس سرّه ) و تبعیّت صادقانه علماء و پیروی جانانه ملّت ، انقلاب به پیروزی رسید و آن سدّ کذایی شکست ، طاغوت از میان رفت و نظام مقدّس جمهوری اسلامی بر قرار گردید . بعد از برقراری نظام جمهوری اسلامی حضرت استاد (دام ظلّه) چند سال در سنگر امامت جمعه آمل به دفاع از کیان اسلام و انقلاب و ایران مشغول بود و خطرات عدیده ای را که شرح آنها به اطاله کلام منجرّ می گردد ، در آن جوّ کذایی اوایل انقلاب به جان خرید و از انجام هر گونه خدمتی شانه خالی نکرد ، این مسائل ادامه داشت تا اینکه جناب ایشان تشخیص دادند وجودشان در سنگر حوزه جهت تعلیم و تعلّم و تألیف و تدریس و تربیت نفوس و پرورش طلّاب مفیدتر و لازمتر است ، لذا بعد از مدّتی که گذشت به حوزه مراجعت کردند و خدمات و فعّالیّت های علمی و فرهنگی و دینی و سیاسی خود را ادامه دادند و الآن نیز ارتباط ایشان با مقام معظم رهبری و همچنین ارتباط مقام معظم رهبری با ایشان، بسیار نزدیک و جالب توجّه است . ایشان وقتی که در قم استقرار داشتند می فرمودند: تا کنون دو بار حضرت آقا ، جناب آقای محمّدی گلپایگانی را فرستادند و توسط ایشان پیغام دادند که تمام کتابخانه های داخل در اختیار شماست و همچنین اگر به کتابخانه های خارج نیاز داشته باشید، در حدّ توان دولت جمهوری اسلامی ما در خدمت شما هستیم ؛ فقط کافی است اشاره کنید، ما تمام امکانات داخل و خارج را به کار می گیریم تا نیاز شما در تحقیقات و بررسی ها برطرف گردد؛ ما هم از ایشان تشکّر کردیم و این ابراز لطف و احساس مسئولیت را که ازجانب ایشان نصیب ما گردید ستودیم. گفتنی است مقام معظم رهبری در بهمن ماه ۱۳۸۹ در تهران به منزل حضرت علامه تشریف آوردند حضرت آقا در این دیدار مُدام از روش سلوک اساتید حضرت علامه و بیان خاطرات نابی از مرحوم میرزا مهدی الهی قمشه ای، علامه شعرانی و حضرت علامه طباطبایی(رحمه الله علیهم) صحبت می کردند . وقتی هم که حضرت استاد به خاطر شکستگی پا در بیمارستان شهید رجایی تهران بستری بودند حضرت آقا به عیادت ایشان آمدند و بر پیشانی علامه بوسه زدند تا ثابت کنند قلباً برای این عارف و فیلسوف دلسوخته که مجموعه ای از زوایای پنهان آرا و نظرات عرفا و علمای سلف در سده ی اخیر هستند، ارج و احترام فوق العاده ای قایل هستند و واقعاً برای سلامتی ایشان دغدغه دارند . شاید از همین رو بود که در آن روز از پزشکان معالج می خواستند تا از این گنجینه ی علوم و معارف و پیر حکمت و عرفان مراقبت درمانی بیشتر و دقیق تری بشود. خوب است در این جا عرض کنم : دو سال پیش وقتی که همراه با اعضای هیأت مدیره مجمع عالی حکمت به محضر رهبر معظم انقلاب تشرّف یافتیم، بنده به ایشان عرض کردم :از سعی، تلاش و همت شما در نشر علوم عقلی عموما، تأیید عرفان خصوصا و تعامل بسیار زیبایتان با حضرت استاد علامه حسن زاده آملی به نحو اخص، به عنوان قدر دانی و انجام وظیفه بسیار تشکر میکنم. همچنین عرض کردم: بوسهای که شما بر پیشانی استاد حسنزاده زدید ـ آن هم در این جو غبارآلودی که عدهای ایشان را زیر سوال میبرند و صریح یا غیر صریح ایشان را تکفیر میکنند و معتقدند فردی که معتقد به وحدت وجود باشد، احوط، اجتناب از آن است ـ کار سادهای نبود که بحمدالله شما آن را شجاعانه انجام داده و از آفات و آسیب های این مسأله هیچ اندیشه نکردید و این جای تشکر دارد. غرض آن که مقام معظم رهبری بر اساس علم دوستی و عالم پروری وعشق و علاقه به عرفان و تهذیب و سلوک نسبت به حضرت استاد ارادت ویژه ای دارند. متقابلاً، حضرت استاد نیز چه در زمان رهبری امام خمینی و چه در زمان رهبری مقام معظم رهبری، همواره قدر دان نعمت جمهوری اسلامی بوده و نیز هستند . به خاطر دارم روزی ایشان قبل از چاپ کتاب عیون مسایل نفس که به گفتۀ خودشان کتاب سر پیری ایشان است و بر اساس یک عمر تحقیق نوشته شده ، می فرمودند: اگر کار مرا لوس بازی نمی گذاشتند ، مایل بودم نام این کتاب را «عیون خمینی» بگذارم . ایشان نسبت به مقام معظم رهبری هم در مقدمۀ کتاب «فصّ حکمة عصمتیّة فی کلمة فاطمیّه» اظهار ارادت کرده و از حضرت آقا با عناوین ششگانۀ قاید، ولیّ، وفی ، راید، سایس، حفیّ یاد می کنند آنجا که آورده اند: بسم الله الرحمن الرحیم این صحیفه نور موسوم به «فص حکمة عصمتیه فی کلمة فاطمیة» به مناسبت تاسیس نخستین کنگره تجلیل و تکریم از عصمة الله الکبری و ثمرة شجرة الیقین و احسن منازل القرآن و بقیة النبوة و مشکوة الولایة و الامامة حضرت فاطمه بنت خاتم الانیباء محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم که به فرمان همایون و خجسته رهبر عظیم الشان کشور بزرگ جمهوری اسلامی ایران جناب آیت الله معظم خامنهای کبیر- متع الله الاسلام و المسلمین بطول بقائه الشریف- در ساری مازندران ایران برگزار میشود؛ با سلام و تحیت خالصانه و ارائه ارادت بیپیرایه و درود نوید جاوید، به حضور آن قائد ولیّ وفیّ و رائد سائس حفی، مصداق بارز «نرفع درجات من نشاء» تقدیم می گردد، و عرض می شود «یا ایها العزیز جئنا ببضاعة مزجاة». دادار عالم و آدم، همواره سالار و سرورم را سالم و مسرور دارد. المتمسک بذیل الولایة : حسن حسن زاده آملی ۱۴/۶/۱۳۷۶