ویژه نامه نکوداشت مقام علمی حضرت آیت الله علامه حسن زاده آملی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم. الحمد الله رب العالمين. الصلاة و السلام علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين ابي‌القاسم المصطفي محمد و علي آله الطيبين الطاهرين المعصومين المکرمين الهداه المهديين. قال رسول الله صلي الله عليه و آله. من اکرم عالماً فقد اکرمني و من اکرمني فقد اکرم الله و من اکرم الله فمصيره الي الجنه.[۱]

محضر، محضر بزرگي است هم به لحاظ حضار که همه اهل فضل و علم و معرفت و حکمت‌اند و هم به لحاظ غایت و هدف به‌طور کلي يعني تجليل و تکريم از مقام علم و عالم، همانطور که در روايت منعکس شده است تکريم عالم، تکريم رسول‌الله است و تکريم رسول‌الله تکريم خدا و تکريم خدا هم مآلش به جنت و رضوان الهي است. و هم به لحاظ غايت و هدف به‌طور خصوص يعني تجليل و تکريم از مقام علمي و معرفتي و اخلاقي شيخنا الاستاذ العلامه آیت الله حسن حسن‌زاده آملی حفظه‌الله تعالي و أدام ظله علي رئوسنا. لذا تصديع شخص حقير سراپا تقصيری چون من در چنين محضري و چنين محفلي جسارت به حساب مي‌آيد، چون تناسبي نيست لکن دو جهت ايجاب کرد که من اين جسارت را به خودم بدهم و در محضر شما عزيزان لب به سخن بگشايم. جهت نخست آن بود که عزيزان دست اندر کار جلسه طوري مسئله را براي من منعکس کردند که نتوانستم از زير اين بار سنگين شانه خالي کنم. لذا بايد در این باره به بیت مشهور مولوی تمسک کرد و گفت:

در کف شير نر خون‌خواره‌اي                       غیر تسليم و رضا کو چاره‌اي

و جهت دوم هم اداي حق استاد و شاگردي نسبت به حضرت استاد حسن‌زاده آملي است که بالحق و الصدق أقول ایشان بر گردن همه ما حق حيات دارد. چون ایشان بحق محيي است، مظهر اسم محيي خدا است و تمام هست و نيست خود را در راه کسب علم معرفت و ترويج علوم و معارف و تربيت نفوس و نيروهاي مستعد فدا کرد و در این مسیر سر از پا نشناخت، لذا اداي حق چنين شخصي و چنين شخصيتي که بر دوش حقیر سنگینی می‌کرد و نیز می‌کند، ايجاب ‌کرد که من در برابر خواسته عزیزان دست‌اندر کار سر تسليم فرود بياورم و همان‌طور که عرض کردم جسارت به خرج بدهم و در محضر شما بزرگان که هر کدام پيغمبر يک امتي هستيد تصديع کنم. لذا پيشاپيش از شما عزيزان که در محضر شما سخن مي‌گويم عذرخواه هستم و هم از حضرت استاد حسن‌زاده آملي که با همه بي‌لياقتي‌هاي من تحمل مي‌کنند که من در باب شخصيت ايشان به خودم اين جسارت را بدهم و عرايضي را به محضر شما تقديم بکنم. به هر تقدیر لازم است ابتدا تأکید کنم سخن گفتن درباره شخصيت عظيم و بزرگ حضرت استاد حسن زاده آملی در حقيقت مدح و وصف خورشيد است. ما در این محضر چه چيزي را مي‌خواهيم بيان کنيم؟ و چه أمری را مي‌خواهيم وصف کنيم؟ عالم بودن ايشان را؟ کيست که در این باره ترديدي داشته باشد؟ جامع بودن ايشان را؟ کيست که در اين زمينه شبهه‌اي داشته باشد؟ جامع علم و عمل بودن ايشان را؟ باز بايد بگوييم کيست که در اين زمينه شکي به خودش راه بدهد؟ ایشان بحمدالله تعالی خود به خودیِ خود بیان‌گر همه این مسائل‌اند و نیازی ندارند که کسی بیاید آنها را برای دیگران بیان کنند لذا آفتاب آمد دليل آفتاب. بايد اين ابيات مثنوي را اينجا خواند که:

مــادح خـورشيــد  مدّاح خود است                        که دو چشمم روشن و نامُرْمَد است

مدح خورشيد در حقيقت مدح خود ما است. خورشيد نيازي به مدح ندارد، خورشيد نيازي به وصف ندارد، خود گوياي اوصاف و کمالات خویش است. آن کسي که مدح خورشيد مي‌کند در حقيقت خود را مدح می‌کند و مي‌گويد: من چشمم سالم است، من چشمم بينا است، من خوب مي‌بينم و جمال و کمالِ خورشید را درک می‌کنم در برابر:

ذم خـورشيــد جـهــان ذم خود است                         که دو چشمم کور و تاريک و بد است

کسي که عليه خورشيد حرف بزند و خورشید را مذمّت کند در حقيقت خودش را رسوا مي‌کند و از کوری و نابینائی و به بصریِ خویش خبر می‌دهد؛ لذا صادقانه و خالصانه عرض می‌کنم. مَثَل حضرت استاد حسن‌زاده آملي در زمان ما و همچنين در طول تاريخ علم و معرفت تا به ابد مَثَل خورشيد است. آثار و تألیفات او اين گواهي را مي‌دهد، شاگرداني که تربيت کرده‌اند و برکاتي که از اين شخصيت بزرگ در دسترس اهل علم و معرفت قرار گرفته است همه گوياي اين حقيقت‌اند. لذا ما اینجا چه چيزي را بيان کنيم که روشن نباشد؟ و چه چيزي را بگوييم که معلوم نباشد؟ در حقیقت ما داریم خودمان را معرفي مي‌کنيم و عشق و علاقة خودمان را به علم و عالم و معرفت و عارف اعلان می‌کنیم علاوه آنکه ما با تکريم اين بزرگان خودمان را بالا مي‌بريم و به خداوند نزدیک می‌کنیم لذا اين جهت نبايد مورد غفلت قرار بگيرد که نمي‌گيرد. لیکن براي اينکه نامه خالي از عريضه نباشد من نکته‌اي را مورد تأکید قرار می‌دهم و آن این است که حضرت استاد در بيتي فرموده‌اند:

منم آن تشنه دانش که گر دانش شود آتش                         مــرا انــدر دل آتـش همي باشد نشيمن‌ها

مقوّم وجودي ايشان اين است. چون سر تا پا غرق در طلب معرفت و دانش‌جويي و جستجوی کمال بوده و نیز هست. وجود ایشان تداعی کنندة همان جمله معروفي است که بزرگان ما از قديم مي‌فرمودند أعط العلم کلّک يعطک بعضه. تمام وجود خود را به علم و معرفت بده تا اينکه علم بخشي از خودش را به تو بدهد و ما اين واقعیّت را در اين شخصيت بزرگ که تمام هستي خود را در طلب علم و معرفت فاني کرد به وضوح مشاهده می‌کنیم. يک وقتي نقل مي‌فرمودند نسخه‌اي را برای کاری که داشتم از حضرت استاد شعراني عاريه گرفتم، ايشان با اينکه مي‌فرمود کتاب‌هاي ما لازم است، متعدي نيست. ولی به‌خاطر محبّتی که به من داشتند اين کتاب را به من دادندو من هم کتاب را گرفتم و  بردم به مدرسه و شروع کردم به استفاده کردن. يک دفعه اين فکر به ذهنم خطور کرد که ممکن است من بارها و بارها به اين کتاب نياز پيدا بکنم و این صحیح نیست که من برای رفع نیاز، به طور مکرّر کتاب را از ایشان عاریه بگیرم لذا بايد فکري کرد. چه فکري؟ فرمود تصميم گرفتم از همان لحظه شروع کنم به استنساخ اين کتاب و نشستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم يک شبانه روز و نصف يعني سي و شش ساعت علي‌الدوام نوشتم. فقط و فقط براي اقامه فريضه نماز دست از نوشتن مي‌کشيدم و بعد باز مي‌نوشتم و بعد فرمودند: از اين نمونه استنساخ‌ها آنقدر انجام داده‌ام که عدد و تعداد آن‌ها از يادم رفته است. بين ما و خداي ما چه کسي اين کار را مي‌کند؟ الآن امکان تکثير و تصويربرداري و زيراکس و کپي فراوان هست و به راحتي اسنتساخ صورت مي‌گيرد اما آن زمان که اين امکانات نبود چه عشقي و چه علاقه‌اي بايد در شخص بوده باشد که اينطور خودش را مثل پروانه فداي شمعِ علم و معرفت بکند و اصلاً سر از پا نشناسد و سراپا در اين هدف فاني شده باشد؟ اين مقوّم وجودي ايشان. مطلب دیگر آنکه علم و معرفت بر دو گونه است: علمي که بر دوش عالم بار است و علمي که برای عالم يار است. علمي که انسان براي جمع‌آوري آن، زحمت مي‌کشد و مي‌اندوزد و آن را مثل يک بار به دوش مي‌کشد و علمي که. خود انسان بر آن علم بار است و آن علم برای او براق است و ما در طول هر دو نوع علم نيازمندیم، در مقطعي از عمر بايد جمع کنيم، زحمت بکشيم و خون جگر بخوريم و لذا در کسب علم و معرفت و جمع‌آوري علوم و معارف جان‌مان به لب‌‌مان بیاید. و برهه‌اي از زمان هم اين‌بار از دوش ما برداشته شود و علم بشود يار ما، و براق ما و مرکب و وسيله‌اي که ما را از ملک به ملکوت و از ملکوت به جبروت و از جبروت به لاهوت رسانده و فاني في‌الله کند.

علـــم اگر بر دل زنــد يــــاري بــــود             علــم اگر بر تن زنــد بــــــاري  شود

علـم‌هاي اهــل دل حمّــــــال‌شـان             علم‌هاي اهل تن احمال‌شان شان

واي به حال آن عالمي که علم او فقط و فقط حمل و بارِ او باشد مَثَلِ او مَثَل الذی يحمل اسفارا است و خوشا به حال آن کسي که بر براق علم سوار شود و بتازد و به آفاق ملکوت و جبروت و لاهوت دست پيدا کند و من اين مطلب را براي اين هدف عرض کردم که بگویم، شيخنا الاستاذ العلامه آیت الله حسن حسن‌زاده آملي حفظه‌الله تعالي در هر دو بعد سرآمد است. چون در کسب علومي که بار و اندوختنی است سر از پا نشناخت و کوشید و بحمدالله تعالی خداوند اين بار را از دوش آن برداشت و مبدل کرد به يک براق و الآن ما نمي‌دانيم که ایشان بر اين علم چگونه سوار شده است و تا چه آفاقي سير کرده است. فقط به صورت در بسته و سربسته بايد گفت که اين شخصيت بزرگ هنرش در اين است که از علوم بار گونه فراغت يافت و بر علومي که يار گونه است سوار شد و بحمدالله تعالي از اين جهت سرآمد است. ایشان يک رجل الهي و يک شخص به فنا رسيده و فاني في‌الله است و با تمام وجود می‌گوید:

ملـکوت اسـت که در منظــر من جلــوه‌گر است                   تو بر آن باش که بحر و بر و شمس و قمر است

تو بگو زمين، تو بگو آسمان، تو بگو حسن، تو بگو حسين. ولی من چيزي جز ملکوت نمي‌بينم

آن خدايي که پرستي نه خداي «حسن» است                   کـه «حسن» را به خداونـد خدايي دگر است

الهي همه کو کو گويند و حسن هو هو الهي همه گويند خدا کو و حسن گويد غير خدا کو. ایشان اين حقایق را با تمام وجود لمس کرده است. دفتر دل را بخوانيد، بيت بيت آن شعله آتشيني است که از دل تفتيده و سوخته یک انسان سوخته دل برخاسته و به صورت ابيات در ديوان تمثل يافته است، و بنابر فرمایش بابا طاهر عریان:

شنو اين نکته از پور فريدون      کــه شعلـه از تنور سرد نايد

اين پيام‌ها و نغمه‌هاي توحيدي از درون يک حقيقتي که فاني في‌الله است صادر شده است تصنع نيست، کذب نيست، ادعاي صرف نيست بلکه یک حقیقت و یک واقعیّت است. يک وقتي يکي از اساتيد بزرگ که لازم نیست اینجا اسم او را بیاورم يک سؤالي را مطرح کرد و فرمود شما اين سؤال را در محضر آقا مطرح کنید و جواب آن را برای من بیاورید. سؤال را که بسیار مبتذل بود مطرح کرد. گفتم اجازه بدهيد من جواب این سؤال را بدهم و اين سؤال را به محضر ايشان نبرم چون زشت است و خوب نيست. ايشان فرمود: حالا شما مطرح کنيد. گفتم: مطرح مي‌کنم ولی به نام خودتان نه به نام خودم، چون من واقعاً خجالت مي‌کشم که اين سؤال را از ايشان بکنم. يک سؤالي بود راجع به مسئله اتحاد عاقل به معقول و خيلي مبتذل، بالأخره ما خدمت ايشان رسيديم و سؤال را به نام خود طرف مطرح کردیم. بعدها در خيابان صفائيه هم ديگر را ديديم فرمود: سؤال را مطرح کردي؟ گفتم: مطرح کردم. گفت: به نام چه کسي؟ گفتم: به نام خود شما. ايشان فرمود: نگفتم به نام من نگو؟ گفتم: نگفتم به نام خودتان مي‌گويم؟ ایشان پرسیدند خب حال جواب چه شد؟ گفتم: جواب همان بود که خدمت‌تان عرض کردم. بعد اضافه کردم چرا شما ابا داريد سؤال خودتان را به نام خودتان بگويم؟ چه اشکالي دارد؟ ايشان در جواب من جمله‌ای را بيان فرمود که من اين خاطره را فقط به‌خاطر آن جمله نقل کردم ایشان فرمودند: آخر من نمي‌خواهم از ناحیة من غباري بر دل ايشان بنشيند، چون ايشان مرد خداست. حالا اين را یک وقت يک آدم معمولي مي‌گويد و يک وقت هم يک انسان اهل علم و معرفت و در مقام‌هاي بسيار بالا و این دو با هم فرق می‌کنند لذا اگر از چنین اشخاصی انسان بشنود که ايشان مرد خداست و من نمي‌خواهم از ناحیة من غباري بر دل ايشان بنشيند و ایشان از من دلگير بشوند. معنای خاصّ خودش را دارد. همه همدوره‌اي‌هاي ايشان، همه کساني که با ايشان هم درس بودند در اين امر متفق هستند و بر اين نکته اتفاق نظر دارند که ايشان يک رجل الهي است.

اجازه بفرمایید من کلام را با نقل یک خاطره ختم کنم و غزلی را به‌عنوان ختام نه حُسن ختام- چون که حسني ندارد و اگر داشته باشد حُسنِ آن، مدح حضرت استاد است- تقدیم حضورتان کنم. در دفترچة خاطرات اینگونه آورده‌ام: در روز ۲۲ اسفند ماه ۱۳۸۸، پس از مدتي مديد که از زيارت حضرت استاد علامه ذالفنون حسن‌زاده آملي زيد في طول بقائه محروم بودم طي تماسي تلفني از قم به تهران عرض ارادتي کردم و با تمام بي‌لياقتي مورد ملاطفت آن بزرگ واقع شدم حالتي دست داد تحت تأثير آن حالت ابيات زير رقم خورد:

دلــم پــر مي‌کشــد انـدر  هوايـت           منــم مشتــاق ديــدار و لقـــايـت

تــو خــود دستــم بگيـر و راه بنما         نمــي‌دانم چــه‌سان گــردم فدايت

زمينــي هستــم و خــاکي خــاکي      اميـــد آنکــه برآيـــم بر سمـايت

نــه نور و نــه صفايي در مــن اما         دهــد رونــق به من نور و صفايت

وفـــا در مــن ز تو گيرــد  نـواله           صفــا بخشد به من لطف و وفايت

تـو فـاني در خـدا بـودي و  هستي      بقــاي حــق بـــود سـر  بقــايت

بــده جــانا زکـات حسن و  خوبي       همــه محتــاج انعـام و  عطـايت

«سحر» گيرد خيالت را در  آغوش       کــه شـد زنده به اکسيــر  وِلايت

والسلام علکيم و رحمه الله و برکاته