بسم الله الرحمن الرحیم
نقش فلسفه در تعامل میان انسانها و جوامع و تمدنها چیست؟ آیا میشود بدون فلسفه تعامل داشت؟ یا اینکه نه! ما در تعاملات واقعاً نیازمند به فلسفه هستیم و جایگزین هم ندارد؟ ما مدعی آن هستیم که بدون فلسفه تعامل درستی انجام نمیگیرد. این مدعا را چگونه اثبات کنیم؟ برای اثبات این مدعا ۳ مقدمه را باید خدمتتان عرض کنم.
مقدمه نخست آن که بدانیم فلسفه بحثی است آزاد، برای رسیدن به حق، بی تعیین و بی گرایشی از پیش تعیین شده. در حقیقت فلسفه که از او به حکمت نیز تعبیر می شود آشنایی با بایدها و نبایدها و بودها و نبودها در دو بخش فلسفۀ نظری و عملی و یا حکمت نظری و عملی توسط عقل نظری و عملی است.
در فلسفه پس از طرح سؤال بر اساس عقلانیت، تعقل و فکر و بدون اینکه در آغاز هیچ نتیجه ای مشخص شده باشد، کار تحقیق پیش می رود و این حقیقت فلسفه است، در برابر کلام که از آغاز در آن گرایش به دینِ خاص و عقیده ای مشخص أخذ شده است،؛ لذا در مقام فرق گذاری بین فلسفه و کلام یکی از فرقهای اساسی همین است که متکلم از اول مشخص است که چه میخواهد بگوید، اما در فلسفه در آغاز هیچ گرایش و تعهد و نتیجه ای معین وجود ندارد بلکه هدف، فقط و فقط رسیدن به حق و واقع است، آن هم با تکیه بر عقلانیت صرف. به همین خاطر، برخی از افرادی که بر فلسفه نقد و اعتراض می کنند به غلط می گویند: فلسفه یعنی بی دینی و بی تعهد بودن نسبت به دین. و نیز می گویند: برای فلاسفه اصلاً دین مطرح نیست و مقصد آنها دین نیست و بر اساس همین برداشت غلط، بر فلسفه خط بطلان کشیده اند. اما واقع امر این نیست بلکه واقع این است که فیلسوف در آغاز نسبت به یک دین معیّن و یک گرایش مشخص، لابشرط است نه بشرط لا. که متاسفانه معمولاً در مقام بحث بین این دو فرق گذاشته نمی شود و با هم خلط میشوند. و لذا گمان میکنند که فلسفه به شرط لای از دین است و در حالتی که فلسفه ـ آن هم در آغاز نه تا پایان ـ لابشرط است و بین لا بشرط و به شرط لا، تفاوت از زمین تا آسمان است.
این سخن یاد آور نزاعی است که شیخ الرئیس آن را در شفا، دربارۀ وجود کلی طبیعی در ظرف خارج مطرح میکند. اشراقیون به وجود کلی طبیعی در خارج معتقد نیستند و مشاء معتقد است. رمز و راز قضیه هم بر می گردد به فرق گذاری یا خلط بین دو حیثیت «بشرط لا» و «لا بشرط». ایشان (بوعلی) با اینکه خیلی متین بحث می کند ولی گاهی از حدّ معمول تجاوز میکند مثلاً در آغاز جواب از شک و اشکالِ مخالفانِ وجود کلی طبیعی در خارج میگوید: گرچه این شک سخیف و رکیک است (اینطور تعابیر را از شیخ کم سراغ داریم) ولی چون میبینم که این شک از ناحیه افرادی مطرح شده که فلسفه مالیده شده اند نه اینکه فیلسوف باشند و مباحث فلسفی را جذب کرده باشند، مثل اینکه لقمه نانی را به ماستی بزنید و بخورید، در این صورت نان ماستی شده نه اینکه نان ماست را جذب و هضم کرده باشد. ایشان میفرماید گرچه این شک، شک سخیفی است لکن با توجه به اینکه از ناحیۀ این گونه افراد مطرح شده و ممکن است به نام فلسفه تمام شده و جا بیفتد باید وارد این قضیه بشویم و شبهه را بر طرف کنیم و دست آخر هم میفرماید برای حل شبهه باید این نکته را بفهمید که بین بشرط لا و لابشرط فرق است. ما که کلی طبیعی را در خارج میپذیریم و قبول میکنیم معنایش این نیست که کلی طبیعی بشرط لای از همۀ لواحق و عوارض و خصوصیات در خارج موجود است. نه این صحیح نیست، بلکه مراد این است که طبیعتِ لا بشرط است که در خارج موجود است و لا بشرط هم یجتمع مع الف شرط.
حال در مسئله مورد بحث هم ما میگوئیم: فیلسوف در آغاز، لا بشرط از هر گونه گرایشی است؛ یعنی می گوید من فعلاً هیچ گونه گرایشی ندارم و با الغای همۀ گرایش ها و تعیّن ها وارد بحث میشوم و ممکن است پس از بحث به همان نتیجه ای برسیم که با گرایش به دینی خاص سازگار باشد. لذا کسانی که نسبت به دین و شرع حساسیت دارند نباید در اینجا حساسیت نابجایی را اعمال کنند و بگویند فیلسوف هیچ تعهدی به دین ندارد. چون واقعاً فلسفه بشرط لای از دین نیست.
خود حقیر در همین مشهد از زبان بعضی از عزیزان ناقد صریحاً شنیدم که می گفت فیلسوف یعنی بی دین! و این خود فلاسفه هستند که اصرار و تأکید دارند که ما هیچ تعهدی به دین نداریم. این عزیزان اگر فرق بین بشرط لا و لا بشرط را مورد التفات قرار بدهند برایشان مشخص میشود که اتهامی را که به فلاسفه وارد می کنند بی مورد است. پس بر اساس مقدمه نخست فلسفه یعنی یک بحث آزادِ آزاد با تکیه بر عقلانیت محض.
و اما مقدمه دوم؛ در این مقدمه می خواهیم بگوییم تعامل مؤلفه هایی دارد. مهمترین مؤلفه در تعامل، زبان مشترک و همزبانی است. اگر دو نفر زبان مشترک نداشته باشند ممکن نیست که با یکدیگر تعامل داشته باشند. تعامل بر چه اساس و چه محوری؟ دو نفر که زبان همدیگر را نمیفهمند چگونه میتوانند با یکدیگر تعامل داشته باشند؟ یکی فرض بفرمایید زبانش فارسی است و دیگری زبانش انگلیسی. این با واژههای او آشنا نیست و بالعکس. در چنین فرضی تعامل صورت نمی گیرد چون حرف همدیگر را نمی فهمند. پس یکی از مهمترین مؤلفه های تعامل و داد و ستد فرهنگی این است که ما زبان مشترک داشته باشیم؛ این هم مقدمه دوم.
و اما مقدمه سوم؛ در این مقدمه می خواهیم عرض کنیم: در میان انسانها چه شرقی باشند و چه غربی، چه مسلمان باشند و چه غیر مسلمان، چه کافر باشند و چه مؤمن، چه فاسق باشند و چه متقی، عقلانیت قدر جامع و مشترکی است که همۀ آنها را تحت پوشش قرار می دهد و همه در این جهت با همدیگر شریک اند. هر چند که ممکن است در درجۀ عقلانیت با هم تفاوت داشته باشند؛ یکی در اوج باشد و دیگری در حضیض. یکی هم در مراحل میانی و متوسط؛ اما در عین حال یک اصل بر همه حاکم است و یک مبنا، مبنای همه است و آن هم عبارت است از عقلانیت عام.
حالا با توجه به این سه مقدمه می گوئیم: اگر فلسفه تنها علمی است که بدون هیچ گرایشی و لابشرط از هر تعیّنی مبتنی بر تعقل و اندیشه است و اگر تعامل ممکن نیست مگر با توجه به زبان مشترک و اگر زبان مشترک بین همۀ انسانها، عقل و اندیشه و تفکر است، آیا در فضای تعامل فرهنگی میتوان منکر لزوم فلسفه شد و یا برای فلسفه جایگزینی قائل شد؟
در پاسخ گوییم: اگر مقدمات یاد شده را بپذیریم، قطعاً جواب منفی است و در تعامل فرهنگی فلسفه ضروری است و جایگزینی ندارد. در اینجا ممکن است بعضی بگویند که آیا معنای این سخن فقر و تهی دستی و احتیاج دین، آیات و روایات به فلسفه نیست؟ و آیا شما بدین گونه دین را به فلسفه وابسته نمیکنید؟ قطعاً معنای سخن فوق همین است در صورتی که دین حقیقت مستقل و خود بنیادی دارد.
در جواب عرض میکنم: معنای سخن ما این نیست که دین و آیات و روایات، فقیر و نیازمندند. بلکه ما بر عکس معتقدیم آیات و روایات، نابترین، صافترین، پاکترین ماده، مقدمه و نتیجه را در اختیار انسان ها قرار داده اند. ما این مطلب را بدون هیچ شائبه ای معتقدیم و به ضرس قاطع اعلام میکنیم دین مبین اسلام آن هم با قرائت تشیّع آن، هیچ کمبودی در این جهات ندارد و این مکتب فرآورده های ناب، پاک و مواد صحیح، سالم و بدون هیچ شائبهای را در اختیار بشریت و انسانیت قرار داده است. و از طرف دیگر نیز معتقدیم دین به همه انسانها تاکید میکند حواس، فطرت و عقل خویش را ـ که آنها را نیز خدا داده است ـ در کنار این مواد و فرآورده ها به کار بگیرید و اینها را منظم و از آنها استنتاج کنید و طریقه استنتاج کردن و منظم کردن مواد را هم خدا در درون شما فراهم کرده است و از این بابت معطّل نیستید.
حضرت علامه طباطبایی در تفسیر المیزان تصریح می کند قرآن که این همه به تدبر، تفکر و تعقل دعوت کرده؛ حتی برای یک مورد هم نگفته که چگونه اندیشه و تعقل کنید؛ چون خدای تبارک و تعالی طریقه اندیشه و استنتاج کردن را با دست تکوین و زبان فطرت در ساختار وجودی انسان ها قرار داده است. لذا آنان نیازی ندارند که کسی به آنها بگوید چگونه اندیشه و تعقل کنند. ایشان میفرماید: اگر انسان بداند هر «الف» «ب» است و نیز بداند هر «ب» «ج» است، به طور طبیعی و فطری از مقدمه نخست و مقدمه دوم منتقل می شود به اینکه، هر «الف» «ج» است. در همین جا خوب است عرض کنم برخی از سردمداران مکتب تفکیک در جمله ای تاکید کرده بود ما که اهل قرآن هستیم در فکر کردن به منطق ارسطویی و یونانی نیازی نداریم. چون خود قرآن منطق خاصی برای فکر کردن دارد و نیازی به این چیزها ندارد.
بنده حقیر عرضم این است که این در حدّ یک ادعا، ادعای خوبی است ولی این حق را داریم که بپرسیم: این منطق ویژهای که میفرمایید خاص قرآن است و در جای دیگری پیدا نمیشود چیست و چگونه است؟ لطفاً آن را بیان بفرمایید تا استفاده کنیم!
با ادعای صرف که قضیه حل نمیشود. آیا میتوانید در این خدشه کنید که اگر ما بفهمیم هر «الف» «ب» است و از آن طرف هم بدانیم هر «ب» «ج» است، پس یقین می کنیم هر «الف» «ج» است. آیا شما این روش را ضد و مغایر روش قرآن به حساب میآورید و باید برایش جایگزینی بگذارید یا اینکه نخیر تغییر این ساختار و این روش ممکن نیست. بلی ممکن است مغالطه هایی صورت بگیرد و بعد که داستان را دنبال کنیم ببینیم شرایط استنتاج مراعات نشده و صغری، صغری نیست یا کبری، کبری نیست و حد وسط، حد وسط نیست. بلکه مغالطهای است که صورت گرفته است و باید آن مغالطه را کشف کرد؛ اما اگر بیشائبه و به حق بدانیم هر «الف» «ب» است و نیز بفهمیم هر «ب» «ج» است، بدون تردید باید بپذیریم که هر «الف» «ج» است، این روشی است که گفتن ندارد. بلکه خداوند آن را در درون ذات و فطرت و ساختار وجودی ما نهادینه کرده است و علمای منطق آن را به صورت یک علم منظم کرده و در اختیار انسانها قرار داده اند.
در اینجا خوب است برای اینکه جلسه از یکنواختی خارج شود داستانی را نقل کنم. در نقل ها آمده است ملاقطب، یک دور منطق را برای فرزندش تدریس کرد و بعد به او گفت به بازار برو و ببین مردمِ بازار چقدر این منطق را به کار میگیرند، او هم رفت و برگشت و گفت: مردم مشغول کار خودشان هستند و به آنچه ما فرا گرفته ایم کاری ندارند. قطب به او فرمود: نه، معلوم می شود که هنوز منطق را نیاموختی. لذا دوباره شروع کرد و منطق را برای بار دوم به فرزندش تدریس کرد و بعد به او گفت: به بازار برو و ببین مردم چکار می کنند. او هم برای بار دوم به بازار رفت و برگشت. این بار گفت: مردم بازار اتوماتیکوار و بدون آنکه اصطلاحات را بکار بگیرند همین حرفهای ما را میگویند. مثلاً خانمی آمد از پارچه فروش سؤال کرد که آیا این پارچه خوب است؟ آقای پارچه فروش گفت: اِه، مگر میشود خوب نباشد. این پارچه بافت فلان کارخانه است. بعد هم آن خانم گفت: پس از آن برای من ده متر بِبُر. در اینجا به صورت فطری و اتوماتیکوار یک استنتاج منطقی صورت گرفت. یعنی گویا گفته شده این پارچه بافت فلان کارخانه است و هر پارچهای که بافت فلان کارخانه باشد، خوب است، پس این پارچه خوب است. این خودش یک قیاس منطقی است که ثابت می کند این پارچه خوب است. و بعد گویا گفته شده هر پارچه ای که خوب است باید آن را خرید. پس این پارچه را باید خرید. این هم قیاس دوم و استنتاج دوم.
پس همین منطق سر و سامان یافته، در درون ما اتوماتیکوار و بدون استخدام اصطلاحات منطقی عمل میشود و منطق، عقلانیت و استفاده از عقل یک امر انسانی و عمومی است که در سراسر عالم بشریت معتبر است و ما میخواهیم با این سرمایه خداداد و فطری، مواد و فرآوردههای مکتب خودمان را به جهانیان عرضه کنیم. و لذا راهی جز این وجود ندارد. و اگر بخواهید هر چه را جایگزینِ منطق و فلسفه کنید آن چیز یا خود فلسفه و منطق است که به غلط نام غیر منطق و فلسفه را بر آن نهادهاید و یا اینکه آن چیز جایگزین از عهده کار مورد نظر بر نخواهد آمد. زیرا خصوصیتِ عقلانیت وابسته نبودن و لا بشرط بودن که در پیش برد مقاصد تاثیر بسزایی دارد، ویژه فلسفه است و بقیه فنون و تخصص ها یا بشرط شئ هستند و با بشرط لا که با هیچ کدام از آن دو نمیتوان در پیش برد مقاصد موفق بود. لذا با صراحت تمام اعلام می داریم فلسفه در تعامل فرهنگها نقشی اساسی دارد و ما نمیتوانیم به دلیل برخی از ذهنیت ها و سوء برداشتها از این نقش چشم پوشی کنیم.